قسمت چهارم
تصادف
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
تکیه داده بود به دیوارو چشم از پنجره اتاق بر نمیداشت
در دلش غوغا بود که نکند این پسره ی لوس هنگام حرف زدن با ناهید دستش را گرفته باشد
نکند به چشمان قهوه ای روشنش چشم بدوزد
نکند ناهید برایش دلبری کند
خیره به پنجره ی اتاق بود و پوست لبش را میجویید که سیگار به فیلتر رسید و دستش را سوزاند و به خودش آمد و دید تلفن همراهش زنگ میخورد
دیدن نام فرخ روی صفحه رنگ چهره اش را عوض کرد و لبهایش به لرزه افتاد
لحظه ای به حال و روز خودش فکر کرد
یعنی ابراز یک دوست داشتن انقدر سخت است؟
ابراز یک عشق پاک این همه مجازات دارد؟
دلش برای خودش سوخت که نمیتواند مثل خیلی ها برود جلو و بگوید ناهید دلم لک زده برای عبور از خیابان دستانت را بگیرم
دلم لک زده بگویم جیران منی و اگر معنی اش را خواستی به چشمانت اشاره کنم که روی هزار آهو را کم میکند
دلم برایت لک زده اما گفتنش یعنی زیر آوار نگاهت له شوم
صدای زنگ موبایل دست بردار نبود...نفس عمیقی کشید و تلفن را بدون هیچ حرفی پاسخ داد
اما گویا خبری از صدای فرخ نیست
نفس هایش سنگین شد
وای ....وای ....کدوم بیمارستان؟
ابروهایش بی اختیار تکان میخورد
زود خودمونو میرسونیم
گوشی را قطع کرد و با عجله وارد خانه شد و بی تفاوت به بقیه ماه بانو را صدا زد و از جمعیت دور کرد
با گوشی فرخ از بیمارستان باهام تماس گرفتن....تصادف کرده...حالش بده ماه بانو...گفتن زود خودتونو برسونید
ماه بانو بهت زده به خسرو نگاه میکند
و حرفی نمیزند
ناهید با خنده از اتاق خارج میشود و خسرو بدون توجه به اشاره های ماه بانو ، انگار که دنبال فرصتی بوده تا مراسم را خراب کند،،بلافاصله به ناهید میگوید
آماده شو باید باید بریم بیمارستان..فرخ تصادف کرده
ناهید توان ایستادن روی پاهایش را ندارد و به زمین می افتد و خسرو قبل از اینکه خواستگار ناهید کاری کند سمت ناهید میدود و از روی زمین بلندش میکند
خسرو آب دهانش رو قورت میدهد
اینکه هنوز ناهید به رسم گذشته خسرو را پشتیبان خودش میبیند بی تابی اش را دوچندان میکند
قول میدم ...قول
ناهید نفس عمیق میکشد، انگار که به قول خسرو ایمان دارد
انگار که تا به حال هیچ دروغی از او نشنیده است
اما نمیداند بزرگترین پنهان کاری از خسرو سر زده که ناهید را دوست دارد اما یک بار هم به او نگفته است
خسرو، ناهید را دوست دارد
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
قسمت اول : هیچ کس نمی دانست ◄ قسمت دوم : عطر شال و گیسوی تو ◄ قسمت سوم : ضربه مغزی ◄
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
علی سلطانی
قسمت سوم
ضربه مغزی
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
صدای زنگ خواستگار نفسش را بند آورده بود و به زور آب دهانش را قورت میداد اما ذره ای تغییر در چهره ی بی تفاوتش احساس نمیشد
نامرتب بودن لباس هایش را بهانه کرد و از میان جمعیت خارج شد و سمت اتاق خواب رفت
با عجله چشمانش را بست و پلک هایش را روی هم فشار داد
تا ناهید را مقابل آیینه نبیند که دل در دلش نیست و از چشمانش ذوق و شوق سرازیر است
وارد اتاق شد و تکیه بر دیوار داد و زانوهایش را بغل کرد
خیره به در و دیوار و سیگار پشت سیگار
این همان اتاقی بود که در کودکی برای اولین بار بافتن مو را لای گیسوهای ناهید یاد گرفته بود
این همان اتاقی بود که ساعت ها نشسته و با ناهید ریاضی کار کرده بود
این همان اتاقی بود که وقتی ناهید خبر مرگ پدر بزرگ را شنید،دو ساعت در بغل خسرو گریه کرده بود تا آرام شود
این همان اتاقی بود که بوی کودکی شان را میداد
بوی عشقی که شاید از همان روزها شعله ور شد اما دم نزد
قاب عکسی روی دیوار چشمانش را گرفت که ناهید دستانش را دور گردن خسرو حلقه زده بود
بی اختیار دستش را روی گردنش کشید و قاب عکس را محکم بغل کرد و روی زمین نشست
صدای جمعیت به گوشش میرسید، صدای عروس خوشگلم به گوشش میرسید صدای خنده و صدای ناهید که پلک هایش را میدوخت
در حال خودش به سقف زل زده بود که ناگهان ناهید به همراه خواستگارش بی هوا وارد اتاق شدند
سراسیمه از جا پرید
ایشون پسر عموی منه! خسرو خان، اومده اینجا قایم شده چون لباساش نامناسب بوده، اما ما که همش این تیپی دیدیمش شما هم ببین و عادت کن به این مدلی بودنش چون از بچگی همین بوده و تغییر نکرده
خسرو مبهوت نگاه میکند
راستی خسرو یه زنگ به فرخ بزن ببین کجا مونده؟ تا الان باید میرسید
زودترم صحنه رو ترک کن میخوایم به قول ماه بانو اینجا سنگامونو وا بکنیم
ناهید میخندد و خسرو سلام سردی داده و گیج و سردرگم از اتاق خارج میشود و از درب پشتی، خانه را ترک میکند
چند قدمی از خانه دور شده و دوباره بازمیگردد و این مسیر را چند بار مثل دیوانه ها تکرار میکند و اخر سر روی زمین مینشید و به دیوار تکیه میدهد و پنجره ی اتاق را زیر نظر میگیرد و مدام سرش را تکان میدهد
دیگر طاقت اش طاق میشود و موبایلش را از جیبش درآورده و روی اسم فرخ رفته و پیامی مینویسید
فرخ یادته یبار از بالای درخت افتادی پایین و اگه من نگرفته بودمت ضربه مغزی میشدی؟! یادته؟
من یبار نذاشتم ضربه مغزی شی این بار نوبت توعه
زودتر خودتو برسون و این خواستگاری رو به هم بزن
بخدا ضربه مغزی میشم، بقیه زندگیم میره تو کما
چرا و چجوری و از کی نپرس
حرف کهنست
مال وقتایی که دبیرستانی بودیم و هر روز صبح تا دم مدرسه پشت سرش میرفتم
که کسی چپ نگاش نکنه و دیر میرسیدم مدرسه و کتک میخوردم
حالا با اون همه آرایش با یه غریبه تو یه اتاق داره حرف میزنه
فرخ بیا این پسره رو از خونه بنداز بیرون
من از بغض گلو درد گرفتم
صدام در نمیاد
بیا به همه بگو